استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن: وز آن پس بکین سیامک شتافت (کیومرث) شب و روز آرام و خفتن نیافت. فردوسی. سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدش از آن مهتران کام یافت. فردوسی. یکی بی هنر بود نامش گراز کزو یافتی شاه (خسروپرویز) آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود و بیداد و شوم. فردوسی. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان). - آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن
استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن: وز آن پس بکین سیامک شتافت (کیومرث) شب و روز آرام و خفتن نیافت. فردوسی. سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت. فردوسی. یکی بی هنر بود نامش گراز کزو یافتی شاه (خسروپرویز) آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود و بیداد و شوم. فردوسی. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان). - آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
جاری شدن. روا شدن. روان گشتن. نفوذ یافتن. نافذ شدن: و مثال های او در ممالک دنیا بر اطلاق نفاذ یافت. (کلیله و دمنه). چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود. (کلیله و دمنه). لشکر بدو بیعت کردند و حکم او در ولایت جرجانیه نفاذ یافت و به قرار معهود بازرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 148). الیسع ملک کرمان با تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
جاری شدن. روا شدن. روان گشتن. نفوذ یافتن. نافذ شدن: و مثال های او در ممالک دنیا بر اطلاق نفاذ یافت. (کلیله و دمنه). چون قاضی مزوّر که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود. (کلیله و دمنه). لشکر بدو بیعت کردند و حکم او در ولایت جرجانیه نفاذ یافت و به قرار معهود بازرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 148). الیسع ملک کرمان با تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
سامان داشتن. مرتب بودن. آراسته و به آیین بودن. استوار بودن: اگر در سخن این جا که هست در بندم هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار. سعدی. سررشتۀ جان به جام بگذار کین رشته از او نظام دارد. حافظ (از آنندراج)
سامان داشتن. مرتب بودن. آراسته و به آیین بودن. استوار بودن: اگر در سخن این جا که هست در بندم هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار. سعدی. سررشتۀ جان به جام بگذار کین رشته از او نظام دارد. حافظ (از آنندراج)
نظم یافتن. به سامان شدن. سامان گرفتن. به آیین شدن. آراستگی یافتن. آرایش گرفتن: سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد. (تاریخ بیهقی ص 446). بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 373). و قرار داد با پرویز کی چون کار او نظام گیرد خراج کی پدرانش خواستندی او نخواهد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). کار نیشابور در عهد او نظامی هرچه تمامتر گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). ضرورت است که آحاد را سری باشد وگرنه ملک نگیرد به هیچ گونه نظام. سعدی. ، در یک ردیف قرار گرفتن. بهم پیوستن. در یک رشته قرار گرفتن: عقد پرستش ز توگیرد نظام جز به تو بر هست پرستش حرام. نظامی. ، به سلام نظامی پاسخ دادن (در تداول). مقابل نظام دادن
نظم یافتن. به سامان شدن. سامان گرفتن. به آیین شدن. آراستگی یافتن. آرایش گرفتن: سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد. (تاریخ بیهقی ص 446). بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 373). و قرار داد با پرویز کی چون کار او نظام گیرد خراج کی پدرانش خواستندی او نخواهد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). کار نیشابور در عهد او نظامی هرچه تمامتر گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). ضرورت است که آحاد را سری باشد وگرنه ملک نگیرد به هیچ گونه نظام. سعدی. ، در یک ردیف قرار گرفتن. بهم پیوستن. در یک رشته قرار گرفتن: عقد پرستش ز توگیرد نظام جز به تو بر هست پرستش حرام. نظامی. ، به سلام نظامی پاسخ دادن (در تداول). مقابل نظام دادن
خلاص شدن. رها شدن. رستگار گشتن. آزاد شدن. (ناظم الاطباء). ابلال. بلول. رستن. رهیدن. رسته شدن: خلق یکسر روی زی ایشان نهاد کس به بت زآتش کجا یابد نجات ؟ ناصرخسرو. گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر؟ ناصرخسرو. بر امید آنکه یابم روز حشر بر صراط از آتش دوزخ نجات. ناصرخسرو. اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت تا نجات ابد یابی آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). و رجوع به نجات شود
خلاص شدن. رها شدن. رستگار گشتن. آزاد شدن. (ناظم الاطباء). ابلال. بلول. رستن. رهیدن. رسته شدن: خلق یکسر روی زی ایشان نهاد کس به بت زآتش کجا یابد نجات ؟ ناصرخسرو. گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر؟ ناصرخسرو. بر امید آنکه یابم روز حشر بر صراط از آتش دوزخ نجات. ناصرخسرو. اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت تا نجات ابد یابی آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). و رجوع به نجات شود
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)